چاق سلامتی

نوشته های یه چاقالوی نانازی

چاق سلامتی

نوشته های یه چاقالوی نانازی

مردی که هیچ کس دوستش نداشت!!

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

این کار هر روزش بود دم دمای عصر با موتورش میومد درخونه ما و بوق بوق می زد .گاهی ما بچه ها سعی می کردیم خودمون رو گم و گور کنیم گاهی هم میومدیم جلو و روبوسی و این حرفا!! همیشه بیشتر از یه چای نمی موند . خاطرات کهنه دوران خدمت و اینکه رادیو امریکا گفته چای باید کم رنگ باشه. همیشه حرفهای تکراری... مادرم با دقت گوش می کرد انگار که اولین بار است که می شنود گاهی هم می خواست که یک خاطره بخصوص را دوباره برایش بگوید!! مادرم به یاد پدر خودش میفتاد. مادرم همیشه میگفت خوب این هم پدر است باید برایش احترام قائل شد!

زنش را کتک می زد. گاهی با کمربند گاهی هم با زنجیر. اصلا هرچیز که دم دستش می آمد! من که ندیده بودم ، بچه هایش می گفتند.افسر شهربانی!! زنش در ۵۰ سالگی سرطان گرفت پول دوا و درمانش را نمی داد. پسرها می دادند. دقایق آخر بالای سرش هم نرفت ، زن چشم انتظار مرد، دق کرد. پول کفن و دفن هم پسرها دادند. برای همین شاید بچه هایش دوستش نداشتند.

نماز قضا نداشت ! حتی نماز شب و نماز مستحبی قضا هم نداشت !! سالی دو سه بار قرآن ختم می کرد. همه مفاتیح الجنان را حفظ بود!! مردی که تمام جوانی اش را در تلاش نان سپری کرده بود بدون آنکه به نیازهای دیگر بچه هایش هم فکر کند!! مردی که کمی هوسران بود!! البته در حد و حدود شرع!! برای همین وقتی زنش مردروزی نبود که یک زن صیغه ای درم درشان نیاید و ادعایی تازه نکند! و بالاخره پسر بزرگش برایش زن گرفت! البته این زنش هم حسابی سرش تلافی درآورد!! به مادرم گفته بود فقط منتظرم بمیره ارثم رو بگیرم !!!

از دوسال پیش آلزایمر گرفته بود!! بدنش قوی بود هنوز می توانست ۱۰۰ تا شنا یک دستی برود. اما ذهنش دیگر یاری نمی کرد! به بدنش رسیده بود. ورزش ، خواب کم ، معقول و نظم ..... از جوانی حساب و کتاب همه چیز را می نوشت. از روی دفترهایش حتی میشد فهمید ۳۰ سال پیش مثلا برنج کیلویی چقدر بوده !!!

هنوز بوی خانه اش در روزهای عید یادم میاید . شیرینی های نخودچی و شکلات ها !! هر روز که می آمد پیش ما دستش خالی نبود . معمولا چیزای ارزونقیمت و ....! مادرم هزار بار با اکبر آقا (قنادی سر کوچه) دعوا کرده بود که این آشغالا رو به این پیرمرد نفروشه !!! وضع مالیش بد نبود ولی خوب یه کم بگی نگی خسیس بود، ولی به هر حال هر روز که می آمد دست خالی نمی آمد. حتی شده یک دانه سیب از توی یخچال خانه اش!

دیروز که داشتم با پدرم چت می کردم گفت : دختر برای حاج آقا دعا کن !!! وقتی توی غربت باشی این حرف برات یه مفهوم دیگه داره !!! حاج آقا یه هفته پیش رفته بود !! در سن نود و چند سالگی !!حتما تا حالا به حساب و کتابش هم رسیدن و .... ولی من تازه عزادار شدم . من نمی تونم راجع بهش قضاوت کنم نمی تونم بگم بد کرد یا خوب بود. بچه هاش حق دارن ازش متنفر باشن یا نه !!!

ولی ... ولی حالم خیلی بده !! سرم خیلی درد میکنه !! فکر نمی کردم برای رفتن او این همه ناراحت باشم !!! دیشب تا صبح گریه کردم!! چرا این همه دیر مرا خبر کردند؟ هی من دیدیم هفته پیش دلم گرفته ... هی دلم گریه های بی دلیل می خواهد ... باران می خواهد ......نگو یک تکه از تاریخ زندگی من مرده !! هر طور که حساب کنیم ... اگر او نبود ، من هم نبودم!! قسمتی از وجود من ژن های من ، خونم و .... مال او بوده !!! پدر بزرگم! در یکی از روزهای اردیبهشت مرد!! در حالیکه هیچ کس از دنیای درونش خبر دار نبود!!! حتی خودش!!

انا لله و انا الیه راجعون

 

نظرات 13 + ارسال نظر
زینب جمعه 27 اردیبهشت 1387 ساعت 09:26 ب.ظ http://zeinab20.blogfa.com

واااااااااااااااااااای
من تسلیت میگم لیلی جون
خیلی زیاد
هر چقدر دوست داری گریه کن
تا خالیه خالی بشی
خالی شدن بعد از گریه یک موهبته . مهم نیست که اون چه جوری بوده . مهم اینه که تو اونقدر لطیف و مهربونی و. . . . . این که توی غربت تازه ارزش آدم های توی زندگیت معلوم میشن
و این دو تا عامل و کلی خاطره و بوی بچگی که عزیز ترین خاطره ها رو با خودش داره می تونه به خبر مرگ یه پدر بزرگ اونقدر حس دلتنگی بده که ادم حس کنه دیگه دلش نمی خواد رو این خاک باشه و دلتنگی واژه ی نزدیکیه برای همه ی ما آدم ها
من بار واژه هایت رو کاملا درک می کنم
وقتی پدر بزرگ های من فوت کردن احساس کردم یه حورایی یه پشتم پر شد از سوراخ هایی که تا الان اون ها پر نشدن با اینکه وقتی بودن خیلی برام قابل درک نبود کار هایشون
بازم تسلیت میگم

بهارک شنبه 28 اردیبهشت 1387 ساعت 05:45 ب.ظ

الهی فدات بشم می دونم چه حالی داری من هم عزادار بودم اگر یادته عزیزم
تسلیت می گم بهت خوشگلم‌‌:*

لیلا یکشنبه 29 اردیبهشت 1387 ساعت 05:58 ب.ظ

تسلیت میگم لیلی جون ،‌خیلی سخته ،‌ توی غربت !‌

هستی دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 10:12 ق.ظ http://paria-aphrodite.blogfa.com

وای لیلی تسلیت میگم. چه خبر بدی بود
راستی من هنوز نرسیدم آرشیوتو کامل بخونم. کجا زندگی میکنی نانازی؟از بچگی اونجایی؟

هستی دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 11:12 ق.ظ http://paria-aphrodite.blogfa.com

لیلی خوندم آرشیوتو. لیسانس می خونی تو فیلیپین؟ یه کم برام از بورس شدن میگی؟آخه عماد جان ما تصمیم قاطع گرفته که در اولین فرصت بریم کانادا. بابای بچه ها هم درس میخونه اونجا؟پاپایا چه مزه ایه؟

بهارک دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 05:31 ب.ظ

نانازی خوشگلم کجایی دلم برات تنگ شده عزیزم خوب شو دیگه

لیلا دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 ساعت 07:06 ب.ظ

لیلی جونم خوبی ؟‌ بیا بنویس که یک کمی هم مشغول بشی کمتر فکر کنی

گلی سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387 ساعت 05:59 ق.ظ http://www.gandom85.blogfa.com

تسلیت می گم! روحش شاد!
راس می گی این جور خبرها تو غربت و دور از خانواده... تحملش خیلی سخت تره!
امیدوارم غم آخرت باشه...

میس ری سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387 ساعت 10:05 ق.ظ http://missrei.blogfa.com/

تسلیت می گم خانم
هر مرگ بشارتیست به حیاتی دیگر

رها سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387 ساعت 10:20 ق.ظ http://hosnara26.blogfa.com

سلام عزیزم
ممنون بابت حضور سبزت
همیشه شاد و خوشبخت باشی

بهارک سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام خوشگلم
دیدم که اتکینز رو نمی تونم چون برام تصمیم سختی بود
اما با کالری شماری هم تا الان نتیجه بدی نگرفتم چون تو عید تا الان ۳ کیلو اضافه کرده بودم که حالا امروز دیدم ۲ کیلوش برگشته و به هر حال از هیچی بهتره
خیلی سخته اما نشستن و غر زدن هم مشکلمو حل نمی کنه باید تلاش کنم دیگه

زی زی سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387 ساعت 11:24 ق.ظ

تو بهتر شدی الان
داری چیکار می کنی
تو هم که روحیه ات از من حساس تر.
بدجوری الان درگیری از لحاظ ذهنی
می فهممت
بیا دیگه نانازی جون

شانه بسر سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387 ساعت 12:50 ب.ظ

لیلی جان شرمنده ام که انقدر دیر فهمیدم چی شده. بهت تسلیت میگم عزیزم و امیدوارم تحمل این غم با گذشت زمان برات آسون تر بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد