چاق سلامتی

نوشته های یه چاقالوی نانازی

چاق سلامتی

نوشته های یه چاقالوی نانازی

6 خرداد یا 27 می

به یه حالت عرفانی ای رسیدم که دیگه حتی واسه خودمم مهم نیست . تولدم رو میگم . چه فرقی میکنه اصلا. حالا مثلا یه روزی بالاخره آسمون سوراخ شده افتادی زمین دیگه . چیز خاصی نیست که . اولش خواستم ناراحت بشم که یه سری از دوستام یادشون رفته بود و یه سری دیگه رو هم فیض بوخ باید یادآوری بکنه بهشون تا بدونن مثلا 27 می تولد من هست ولی از اونجایی که امسال کبیسه بوده تاریخ شمسی و میلادی یه روز اختلاف دارند و امسال 6 خرداد نیفتاده روی 27 می!! واسه همین فقط اونایی که واقعا بهم اهمیت خاص میدادند بهم تبریک گفتند . همونایی که توی دنیای واقعی تولدم رو حفظ هستن. داداشام. و البته یه پسر همساده که چون با برادرای من بزرگ شده و خواهر نداره اونم منو خواهرش صدا میکنه (مثلا دیگه!!) به بابای بچه ها هم خودم از قبل گفته بودم . به همین راحتی.

 35 ساله شدم . به جرات میتونم بگم این 5 سال اخیر رو به دقت زندگی کردم . نه اینکه سی سال قبلش زندگی خیلی سرخوشی داشته باشم ولی وقتی با درد زندگی میکنی همه لحظه های زندگیت رو درک میکنی. من توی این 5 سال اخیر خیلی تغییر کردم . یه چیزی مثل بلوغ. فکر کنم بلوغ دوم زنها توی دهه سی هست. من واقعا این بلوغ رو احساس کردم . نه اینکه اون دختر 14 ساله درونم رو گم کرده باشم . نه ! اتفاقا هست. خوب هم هست. خیلی هم با هم سرخوشیم. ولی دیگه موجود عجیب و سردرگم درون من نیست. منی هست که گاهی وقتها ظهور میکنه (مثل دیشب ساعت دوازده وسط فروشگاه زنجیره ای که میپریدم بالا و پایین و تولدم رو به خودم تبریک میگفتم !!!) یه موقع هایی هم میره اون گوشه موشه های روحم کز میکنه گریه میکنه فین فین میکنه . اشعار عاشقانه میخونه . فیلم هندی میبینه آه میکشه . منم مثل یه مامان خوب مواظبش هستم . همیشه کنارشم و نمیذارم دیگه کسی بهش آسیب برسونه . هیچ کس . 

اما این سال اخیر اتفاق خاص روحی ای برای من نیفتاد که مثلا بگم انقلابی بود و اینا. فقط من بعد از 4 سال و خورده ای رفتم ایران و خوب یه سری چیزای اضافی که به روحم چسبیده بود رو کندم . بعد وقتی برگشتم نشستم حسابی خودم رو حلاجی کردم و تکلیف خیلی چیزا رو با خودم روشن کردم . نمیشه گفت راحت تر و سبکتر هستم چون درهرصورت کنده شدن درد و خونریزی داره ولی یه درد آگاهانه ای هست که میدونم بالاخره به سرانجام میرسه . آها! درسم رو هم تموم کردم بالاخره !! البته اینو میخوام واسش یه پست مجزا بنویسم.

برنامه خاصی هم واسه امسال ندارم . یعنی اینقدر برنامه های جورواجور ریختم و عمل نکردم که به این نتیجه رسیدم که بشینم همینطوری زندگیم رو بکنم . حالا یه روز خاص هی جدول و چارت و اینا واسه خودم بکشم که چی بشه . والله بخدا... البته یه برنامه های کلی ای هست که باید انجام بشه . یه تصمیم خیلی بزرگ هست که همین امسال باید بگیرمش . تصمیمی که گرفته شده ولی باید عملی بشه و یه کمی جرات خاص میخواد. که حتما امسال به یه جایی میرسونمش. بقیه اش هم میخوام بیشتر در خدمت مخلوقات زبون بسته باشم . شایدم اگه خیلی دیدم وقت دارم واسه دکتری هم اقدام کردم . وارستگی رو میبینید؟ آدم اینطوری راجع به مدرک دکتری حرف بزنه!؟!؟ واحیرتاااا!!! خودم هم در تعجب هستم .

الانم میخوام برم آلاگارسون کنم بعد بابای بچه ها رو بیدار کنم (آخه کیک خوردن خسته شدن ! یه استراحتی میکنن!!) بریم بیرون یه گشتی بزنیم شب تولدی. چون که بالاخره با حساب این بلاد خارجه ای ها فردا هم تولد ما محسوب میشه و امشب دوباره شب تولد منه و دوباره تولدم مبارکه تازه رژیم هم این دو روزه آزاد گذاشتم که خوب بچرم . خوب به درک که لاغر نمیشم . یه زن 35 ساله تپلی که جای کسی رو تنگ نکرده !! بذار شاد باشه بچه !! تازه با انگشت هم بستنی بخوره حالش رو ببره . 

تولدت مبارک نانازی خانوم قلمبه . 


سه سال گذشت...

22 می سال 2009 بود.

یه توپ کوچولوی خاکستری رو از دور دیده بودم که دانشجوها باهاش بازی میکردن. یه توپ قلقلی بامزه . به بابای بچه ها گفتم بریم نزدیکتر شاید ما هم بتونیم باهاش بازی کنیم . وقتی نزدیک شدیم توپه قل خورد و محکم خودش رو انداخت توی بغلم . یه دفه همه جای وجودم لرزید . انگار یه گلوله محکم رفته بود توی قلبم . همه یاخته ها و مویرگهای قلبم رو حس میکردم . توپ کوچولوی من !! عزیز دلم . از همون لحظه که پریدی بغلم رفتی توی قلبم و دیگه بیرون نیومدی. دو ساعتی که منتظر بودم ببینم مامان داری یا نه! ته قلبم میدونستم که مال من هستی. اینقدر کوچولو بودی که پیچیدمت توی کاپشن بادی و بغلت کردم و نشستم پشت موتور و همش میترسیدم که لیز بخوری بیفتی یا اینکه بترسی و بخوای بپری بیرون. ولی وقتی کنار ساختمون نیمه ساز کاپشن رو باز کردم و اون چشمای اقیانوسی رو دیدم که نیمه باز منو نگاه میکنن و دهن صورتیت که آروم باز و بسته شد و یه "میو" ی بی صدا گفت, فهمیدم که جات توی قلبم سفت و محکم شده . تو بهترین کادوی تولد دنیا بودی که من گرفتم .

اسمت رو گذاشتم عشق* , چون مدتی بود عشق رو گم کرده بودم و تو خود عشق بودی که وقتی به زندگی من اومدی همه چی نورانی شد. همه غصه ها کمرنگ شد. همه گریه ها آبکی شدند. من دیگه تنها نبودم عشق من . تو همیشه با من بودی. توی فسقلی شکموی باهوش. با اون چشمهای سرشار از دونستن. همون چشمها که الان مردم رو میترسونه . از بس که توش فهم هست . از بس که رفتارات هوشمندانه  هست. از بس که عشقی عشششق. 

من یادم نمیره که وقتی مریض شده بودم و تاصبح از شدت درد و ضعف و تنهایی زار میزدم تو هم پابه پای من راه میومدی , پا به پای من ناله میکردی و هروقت دراز میکشیدم میومدی کنارم و دستت رو میذاشتی روی صورتم . من اون شب فهمیدم که تنها نیستم . فهمیدم کسی هست که نگران من هست.

من یادم نمیره روزایی که خواهرت بیمار بود من تا صبح راه میرفتم و تیمارش میکردم و گاهی که خسته میشدم صدات میکردم و تو میومدی ! خدای من ! چطوری میفهمیدی که اینقدر خسته شدم ؟ چطور میفهمیدی که الان باید کمکم کنی؟ الان باید ازش مراقبت کنی تا من استراحت کنم ؟ چطور یاد گرفتی اینقدر مسئولیت پذیر باشی در مقابل این فسقلی وروجک قلمبه که همه چشم امیدش به تو هست ؟ 

عشق من . عزیز دلم . مهربون خودخواه من . همه دردهای تو و اون خواهر قلمبه ات به جون خودم . میدونی که چقدر دوستت دارم ؟ میدونی وقتی مصیبتی بهم وارد میشه تنها حضور شما دوتاست که منو آروم میکنه ؟ وقتی یادم میاد که هستید؟ وقتی یادم میاد که تو این همه به روح من وصل هستی و اگه ناراحت باشم فوری مریض میشی. وقتی یادم میاد این دختر بدقلق عصبانی بداخلاق همونی هست که وقتی داشتم گریه میکردم تا اونجایی که میتونست خودش رو بلند کرد تا با دستش (نه ! پنجول خوشگلش) اشک من رو پاک کنه . وقتی همه روزایی که با هم داشتیم رو یادم میاد , دیگه نمیتونم خیلی عمیق به غصه هام فکر کنم . 

چینتای من ! سه سال هست که خودت رو توی قلب من جا کردی و هر لحظه سهم بیشتری از قلبم رو مال خودت میکنی. دخترک خاکستری چشم عسلی من , هر لحظه کائنات رو بدلیل حضورت (و البته حضور بنیتای قلمبه ام ) شکر میکنم . 

خوش آمدی به زندگی من .


* چینتا در زبان مالایایی به معنی عشق هست


پ.ن.1 : به زودی یه مطلب هم واسه دخترک قلمبه ام مینویسم که اجحاف نشه در حقش.

پ.ن.2 : میخواستم یه عکس جدید از دخترکم بذارم ولی فعلا امکاناتش نیست .