به یه حالت عرفانی ای رسیدم که دیگه حتی واسه خودمم مهم نیست . تولدم رو میگم . چه فرقی میکنه اصلا. حالا مثلا یه روزی بالاخره آسمون سوراخ شده افتادی زمین دیگه . چیز خاصی نیست که . اولش خواستم ناراحت بشم که یه سری از دوستام یادشون رفته بود و یه سری دیگه رو هم فیض بوخ باید یادآوری بکنه بهشون تا بدونن مثلا 27 می تولد من هست ولی از اونجایی که امسال کبیسه بوده تاریخ شمسی و میلادی یه روز اختلاف دارند و امسال 6 خرداد نیفتاده روی 27 می!! واسه همین فقط اونایی که واقعا بهم اهمیت خاص میدادند بهم تبریک گفتند . همونایی که توی دنیای واقعی تولدم رو حفظ هستن. داداشام. و البته یه پسر همساده که چون با برادرای من بزرگ شده و خواهر نداره اونم منو خواهرش صدا میکنه (مثلا دیگه!!) به بابای بچه ها هم خودم از قبل گفته بودم . به همین راحتی.
35 ساله شدم . به جرات میتونم بگم این 5 سال اخیر رو به دقت زندگی کردم . نه اینکه سی سال قبلش زندگی خیلی سرخوشی داشته باشم ولی وقتی با درد زندگی میکنی همه لحظه های زندگیت رو درک میکنی. من توی این 5 سال اخیر خیلی تغییر کردم . یه چیزی مثل بلوغ. فکر کنم بلوغ دوم زنها توی دهه سی هست. من واقعا این بلوغ رو احساس کردم . نه اینکه اون دختر 14 ساله درونم رو گم کرده باشم . نه ! اتفاقا هست. خوب هم هست. خیلی هم با هم سرخوشیم. ولی دیگه موجود عجیب و سردرگم درون من نیست. منی هست که گاهی وقتها ظهور میکنه (مثل دیشب ساعت دوازده وسط فروشگاه زنجیره ای که میپریدم بالا و پایین و تولدم رو به خودم تبریک میگفتم !!!) یه موقع هایی هم میره اون گوشه موشه های روحم کز میکنه گریه میکنه فین فین میکنه . اشعار عاشقانه میخونه . فیلم هندی میبینه آه میکشه . منم مثل یه مامان خوب مواظبش هستم . همیشه کنارشم و نمیذارم دیگه کسی بهش آسیب برسونه . هیچ کس .
اما این سال اخیر اتفاق خاص روحی ای برای من نیفتاد که مثلا بگم انقلابی بود و اینا. فقط من بعد از 4 سال و خورده ای رفتم ایران و خوب یه سری چیزای اضافی که به روحم چسبیده بود رو کندم . بعد وقتی برگشتم نشستم حسابی خودم رو حلاجی کردم و تکلیف خیلی چیزا رو با خودم روشن کردم . نمیشه گفت راحت تر و سبکتر هستم چون درهرصورت کنده شدن درد و خونریزی داره ولی یه درد آگاهانه ای هست که میدونم بالاخره به سرانجام میرسه . آها! درسم رو هم تموم کردم بالاخره !! البته اینو میخوام واسش یه پست مجزا بنویسم.
برنامه خاصی هم واسه امسال ندارم . یعنی اینقدر برنامه های جورواجور ریختم و عمل نکردم که به این نتیجه رسیدم که بشینم همینطوری زندگیم رو بکنم . حالا یه روز خاص هی جدول و چارت و اینا واسه خودم بکشم که چی بشه . والله بخدا... البته یه برنامه های کلی ای هست که باید انجام بشه . یه تصمیم خیلی بزرگ هست که همین امسال باید بگیرمش . تصمیمی که گرفته شده ولی باید عملی بشه و یه کمی جرات خاص میخواد. که حتما امسال به یه جایی میرسونمش. بقیه اش هم میخوام بیشتر در خدمت مخلوقات زبون بسته باشم . شایدم اگه خیلی دیدم وقت دارم واسه دکتری هم اقدام کردم . وارستگی رو میبینید؟ آدم اینطوری راجع به مدرک دکتری حرف بزنه!؟!؟ واحیرتاااا!!! خودم هم در تعجب هستم .
الانم میخوام برم آلاگارسون کنم بعد بابای بچه ها رو بیدار کنم (آخه کیک خوردن خسته شدن ! یه استراحتی میکنن!!) بریم بیرون یه گشتی بزنیم شب تولدی. چون که بالاخره با حساب این بلاد خارجه ای ها فردا هم تولد ما محسوب میشه و امشب دوباره شب تولد منه و دوباره تولدم مبارکه تازه رژیم هم این دو روزه آزاد گذاشتم که خوب بچرم . خوب به درک که لاغر نمیشم . یه زن 35 ساله تپلی که جای کسی رو تنگ نکرده !! بذار شاد باشه بچه !! تازه با انگشت هم بستنی بخوره حالش رو ببره .
تولدت مبارک نانازی خانوم قلمبه .
نمی دونم شاید اصن اون پستی هم که گذاشته بودی مال من بوده اما فک میکنم من دوستیمو بهت ثابت کردم و تو شرایطی نیستم که بتونم هی خودمو اثبات کنم ....
ذوق توللدت مبارک ازم رفت .. ببخشید
نه مال تو نبوده !!
دوستی چیزی نیست که نیاز به اثبات داشته باشه , دوستی نگهداشتنی هست.
اولا که تولدتون مبارک لیدی خوشکله!
عزیزم زی دیروز عمل کرده و ظاهرا بیشتر از اونی که دکتره حدس زده بوده گوشش به ترمیم احتیاج داشته و الان هم به خاطر بیهوشی عمل ضعیف و بی حاله...فعلا باید تو سکوت ِ کامل استراحت کنه...خدا کنه این ضعف و سرگیجه و عدم تعادلش زود بر طرف شه...امروز باش حرف زدم خدا رو شکر بد نبود...یعنی بود...منتها باید چند روز فقط استراحت کنه و دورش هم سکوت ِ کامل باشه چون الان صدا ها رو خیلی بلند می شنوه و گوشش اذیت میشه و سردرد ِ بد میگیره...همین دیگه! اون لپای تپلو تو هم ماچ می کنم!
تولدتون مبارک:)
واقعا چهار سال و نیم ایران نرفته بودین؟ دیگه نمی خواین بیاین؟ البته خوب برا پر کردن اقامت دانشجویی خیلی خوبه اما برا همیشه می شه مالزی موند؟
خانم نانازی! چرا حال و هوای نوشته هاتون فرق کرده؟ آدم همش فکر می کنه از دست بابای بچه ها عصبانی هستید بعد که تهش حرفی از ایشون می زنید یه نفس راحت می کشم.
وای وای ببخشید. من الان پستای قبلی رو خوندم به مزاحم نشید رسیدم. تو رو خداااااااااا ببخشید. من به خاطر اون باری که میلتون رو خواستم و شما زوووود بهم جواب دادین تو ذهنم مونده بودین برا همین یه دفعه احساس صمیمیت بی جا کردم بعدم خوب می دونید که لازم نشد مزاحمتون بشم یعنی اوضاع مالی نذاشت به مالزی فکر کنیم و اومدیم اینجا. چون خودم حالم خوب نیست شاید برداشتم از وب هایی که قبلا می خوندم اینطور شده. شرمندم که فضولی کردم.
نه قضیه اونطوری نبود که برداشت کردی عزیزم.