تولدم مبارک.
این صفحه رو رزرو کرده بودم که به تاریخ تولدم پستی داشته باشم ولی این دو سه روزه هرچی فکر کردم پستگاه مغزم جواب نمیداد!
سی و چهار سال پیش شش خرداد که اتفاقا جمعه هم بود توی بیمارستان نجمیه تهران به دنیا اومدم همون موقع دکتر (دکتر مـ.صدق) از تو اطاق عمل به بابام زنگ میزنه و میگه خدا بهت یه فاطمه سلطان داده !! و فکر کنم تنها کسایی که از به دنیا اومدن من خوشحال بودن بابام بوده و خاله کوچیکه ام ! خوب مامانم که اون موقع بیهوش بوده متوجه نشده چی به چیه ! بعدشم لابد تو ذوقش خورده ولی به روی خودش نیاورده ! فاجعه زود توی فامیل گشت ... فلانی بچه اولش رو سزارین کرده اونم دختر!!! یعنی هرکی دیگه بود با این استقبال بی سابقه برمیگشت سر جای قبلی , منم خواستم برگردم ولی دکتر زبل تر از اون حرفا بود و زودی شکم مامانم رو دوخت و جای برگشت برای همیشه برای من بسته شد!! و اینطوری شد که من به دنیا اومدم ! نوزادی که صداها رو میشناخت و سر برمیگردوند! به قول مامانم تا مدتها مشکوک بوده من جن هستم یا آدم !!
حالا سی و چهار ساله هستم ! اما نه اینکه فکر کنید واقعا یک زن سی و چهار ساله در من زندگی میکنه ! واقعیت اینه که حالا من دو دختر 17 ساله در خودم دارم ! دوبار هفده ساله هستم ! شاید هفده سالگی مضاعف! و راستش را بخواهید حتی این هفده سال دوم را بیشتر هم دوست دارم ! حتی با اینکه این همه سختی اش را کشیده ام ولی دوستش دارم ! من توی این هفده سال دوم به دنیا اومدم و حتی مردم و دوباره به دنیا اومدم . زندگی پیش روی من هست شاید یک روز دیگر طول بکشه شاید هم 17 سال دیگه و شاید ..... مهم اینه که هنوز حتی بعد از یک شب پر گریه با چشمای باد کرده و کله ای که از درد مثل بالون شده وقتی از خونه بیرون میزنم از ترکیب رنگهای سبز درختها و آبی آسمون و طلایی خورشید ناخودآگاه میخندم و هنوز توی دلم با درختا حرف میزنم !
تولدم مبارک.