هنوز چینهای عمیق پشت گردنش یادم هست. وقتی شیر میدوشید و من از پشت سر نگاهش میکردم ! کشاورز نبود, گله و رمه ای هم نداشت , تنها دو بز که تابستانها کرایه شان میکرد تا نوه هایی که از شهر می آیند شیر تازه بخورند . من چهره اش را دقیق یادم هست . موهای بلند ابروهایش و لپهای سرخش. دوستش داشتم و نداشتم . من که منفور خانواده پدری و مادری بودم دوست داشتنم زیاد تاثیری در اطرافیان نداشت . دوستش داشتم وقتی مرا میبوسید و بوسه هایش بوی سیگار میداد. وقتی دوان دوان از سر پیچ آبادی خودم را به اومیرساندم و نفس زنان میگفتم ما آمدیم و او من را در آغوش میگرفت. صحرا رفتنش را دوست داشتم . چای خوردنش را و حتی ورق بازی کردنش را ! و دوستش نداشتم وقتی پسرها را به من ترجیح میداد. شاید تنها نقطه ضعفش از نظر من همین بود چون او کمتر از بقیه از من بدش می آمد فقط دخترها را یک اندازه و پسرها را مقداری بیشتر دوست داشت ! همین .
یک روز گرم تابستانی مادرم رفته بود برای دو عروسی که در پیش داشتیم لباس بخرد. کسی زنگ زد که به مادرت بگو با ما تماس بگیرد. من یادم هست که مادرم سرخ و بریان از تابستان برگشت و خبر را که دادم به صورتش کوبید. گفت لابد ثریا مرده است (خاله ام که ناراحتی قلبی دارد و آن موقع سوئیس بود) تا آمدن پدر صبر کردیم و آن وقت بود که پدرم خیلی خونسرد خبر را داد. آقاجان مرده بود! به همین سادگی ! از صبح میدانست . ولی چون زیاد برایش مهم نبود به خانه خبر نداده بود. خانه در آنی شیون سرا شده بود. مادرم گفت برای بچه ها لباس بردارد تا به آبادی برویم ! برای خودم و پسرها! خودش هم گاهی شیون میکرد و گاهی لباسی را کم یا زیاد میکرد. پدرم گفت دلیلی ندارد حالا که آقاجون مرده این همه راه بکوبیم برویم ! مخصوصا که تا آنجا فقط یک اتوبوس بود که آنهم فقط صبحها حرکت میکند. پدرم آخر میدانید که خیلی روشنفکر هست بعضی وقتها هم روشنفکر تر میشود. مادرم دربست گرفت و ما رفتیم , آنهم در یک روز گرم تابستانی....
همه آن مدت فکر میکردم همه میدانند که تقصیر من بوده که آقاجان مرده ! سعی میکردم کسی نفهمد که من یک بار ته دلم آرزو کردم بمیرد و حتی بار آخری که داشت میرفت (و همان آخرین باری بود که دیدمش) یادم رفت پشت سرش آب بریزم ! فکر میکردم اگر آن موقع تنبلی نمیکردم حالا او زنده بود. آقاجانم را به خاک سپرده بودند درحالیکه دختر بزرگش در سوئیس داشت مراحل درمانی را طی میکرد و دختر وسطی اش داشت برای عروسی خرید میکرد. مادرم هنوز باور نمیکند که زیر آن سنگ سرد پدرش را به خاک سپرده اند.
پ.ن.1. وقتی کمی از تب و تاب عزا گذشت متوجه شدیم که مادرم هرچه لباس توی ساکها گذاشته ام را بیرون ریخته و فقط برای برادر کوچکترم شلوارک و پوشک برداشته !!!
پ.ن.2. من منفور خانواده ها بودم چون نورچشمی پدرم بودم !!!
پ.ن.3. ماجرا برمیگردد به بیست و دو سال پیش!!!!
پ.ن.4. پدربزرگم بازنشسته ارتش بود ولی دوست داشت تابستانها به روستا برود و زندگی روستایی داشته باشد.
وقتی خودت رو موظف کنی تو یه چارچوب خاص بنویسی اون وقت در خیلی از شرایط خاص دیگه نوشتنت نمیاد! دلت میخواد بنویسی ولی میبینی اینجا جایی نیست که بخوای اون حرفا رو بنویسی! برای همین یه بهونه کوچیک مثل خراب شدن کامپیوتر باعث میشه به طوری کلی نوشتن رو بذاری کنار! از اولش هم همیشه اینطوری بودم , وقتی قرار باشه به زور خودم رو تو یه قالبی بگنجونم دیگه از اون قالب و اون حرکت و هرچی مربوط بهش میشه بیزار میشم ! یه زمانی کلاس نقاشی میرفتم . بابام هر نیم ساعت اشاره ای داشت به اینکه چقدر من کم کار هستم و باید تا آخر تابستون (پاییز, زمستون ! یادم نیست آخر یه فصلی) نمایشگاه نقاشی بزنم ! با اینکه تو مدت کوتاهی خیلی خوب پیشرفت کرده بودم و استادم هم خیلی ازم راضی بود ولی به صورت کاملا ناگهانی زدم زیر همه چیز و گذاشتمش کنار!
حالا همه اینا رو گفتم که بگم دوست دارم هر طوری دلم میخواد بنویسم ! یه زمانی طنز , یه زمانی غم آلود یه زمانی هم روزمره . هیچ وقت هم دنبال جمع کردن مشتری واسه وبلاگم نبودم . پس اگه به دنبال فراغت از غم روزانه میخواهید وبلاگی بخونید که خندان بشید باید بگم اینجا شاید جای درستی نباشه !! نه اینکه دیگه خنده دار ننویسم ! ولی خوب یه موقعی دوست دارم بدون عذاب وجدان از غصه ها و دغدغه هام بنویسم !!
پ.ن. امشب سالگرد فوت پدربزرگمه (نمیدونم چندمیش! بیستمین یا بیشتر!!) شاید فردا راجع بهش یه چیزی نوشتم ! آقاجون خدا رحمتت کنه .
پ.ن. کامپیوترم هنوز مشکل داره ولی کژدار و مریز باهاش کار میکنم !