گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
|
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب | |
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
|
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب |
تمام شد !!!!!!! به همین راحتی !!!!!! باور کردنش سخت گاهی سخت میشود !! ولی تمام شد!!!
الان یه ساعته که به وقت مالزی سی و یک سالگی نانازی تمام شد!!! یعنی یه جورایی شروع شد!! تا دیروز نانازی سی سال و سیصد و شصت و چهار روز داشت !!از امروز سی ویک سال!!! پس میشه گفت سی ساله بودن تمام شد!!! همه خاطرات و روزهاش رفتن تو کتاب زندگی نانازی !! این دهه سوم خیلی شیرین تر است !! دهه ای پر شور و حال تره! آدم باورش نمیشه !!! نانازی در ابتدای این دهه اتفاقات مهمی براش افتاده !! یکی اینکه اومده یه کشور دیگه !! دانشگاه قبول شده !!! و اینکه ........ اینکه این سی سالگی عجب سن خوبی هست !!! عشق توی این سن انگاری پر جلا تر میشه !! سی سالگی سن روراست بودن با خود آدمه !! سن جوونی کردن ! بالا پائین پریدن پشت موتور آواز خوندن !! سر کار نرفتن !! بی پول بودن و سنت به سنت پولا رو حساب کردن !! پیاده روی های طولانی!! اتوبوس هایی که نمی آمدند!! سی سالگی عزیز و دوست داشتنی !!! نانازی برای همه شادی هایی که براش به ارمغان آوردی ازت ممنونه و البته غم ها !!!!! غم هایی که همیشه با بعضی شادیها همراه است !! بغض هایی که در انتهای همه قهقهه ها هست!! غم غریبی و غربت!! حسرت این شادیهایی که نمی توان با عزیزانت تقسیم کنی !! و.....
نانازی دوست داره این دهه سوم رو خیلی با شکوه سپری کنه !!البته شاید به آخراش نرسه !! کسی چه می دونه !!! ولی این دهه براش خیلی دوست داشتنی هست!!! شاید تصمیم گرفت مادر بشه !!! وای !! نانازی مامان بشه !!! هنوز جدی راجع به این موضوع فکر نکرده !! شاید هم برای همیشه تکلیف خودشو با این حس غریب معلوم کنه !!!
خداحافظ سی سالگی باشکوه !!خداحافظ سی سالگی مهربان !!خداحافظ سی سالگی صبور!! خداحافظ سی سالگی !!! نانازی دیگه هرگز تو رو نخواهد دید!! تو دفتر خاطرات نانازی تو یکی از طلایی ترین صفحات هستی!!! خداحافظ سی سالگی !!
و..... سلام سی و یک سالگی جوان!!!! سلام
دارم امید عاطفتی از جانب دوست
|
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست | |
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او |
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست |
۱. نانازی و بابای بچه ها امروز رفته بودن سفارت پرونده دانشجویی برای نانازی درست کنن!! خوب الان دیگه نانازی یک عدد دانشجوی شناخته شده محسوب میشه !! دقیقا فایده اش رو کسی نمیدونه ولی حتما خوبه دیگه ! اینقذه خوبه آدم هر از چند گاهی یه سری به سفارت کشور خودش بزنه ،آخه میگن سفارت هر کشور مثل یه قسمت از خود کشوره !! آدم کیف میکنه توی راهروی کثیف و پر از آشغال رد میشه !! اصلا یه احساس نوستالوژی به آدم دست میده که این متصدی هی مردمو دست به سر می کنه ! بعد با وجود اینه که باید شماره کامپیوتری بگیری، بازم جلوی باجه هرکی هرکیه !! الان نانازی از احساس نوستالوجیک شدیدی برخوردار شده ......
۲. برای گفتن قسمت بعدی توضیح چند نکته ضروریه . اولا ببخشید!! آخرش می فهمید چرا!!! ثانیا در زبان مالایایی اینی به معنای این هست و ثالثا این که زبان مالایایی ساختارش با زبان های دیگه فرق داره . وقتی از اینی استفاده می کنیم دیگه نیازی به فعل نداریم !!
۳. و اما .... تو راه برگشت نانازی که میخواست یه ترازو بخره به بابای بچه ها گفت یه سری برن مرکز خریدی که سر راهشون بود. این چینی ها هم که همیشه خدا چند تا غرفه زدن و یه سری خرت و پرت وسط سالن می فروشن !! نانازی چند تا بسته مثل گیاهای دارویی دید و چون خیلی به این مسائل علاقه داره دنبال صاحب اون غرفه رفت . بعد از کلی کند و کار یک عدد پیرمرد درب و داغون حدودا ۹۰-۱۰۰ ساله با یه پیراهن زیر و یه شلوارک (که در میهن عزیزمون به اون میگن شورت مامان دوز) از اون پشت دراومد. خوب البته پر واضح و مبرهنه که ایشون حتی یه نیم واژه هم انگلیسی نمی دونستن ! خلاصه مراسم معرفی این گیاها به همراه حرکات موزون و غیر موزون شروع شد و پیرمرده هر کدوم از گیاها رو نشون میداد یه عالمه چینگ چونگ مونگ سر هم می کرد و بعد هم به اون قسمتی که کاربرد داشت اشاره می کرد! دیگه بدبخت کم مونده بود روده هاشو هم دربیاره به نانازی نشون بده !! یکی از بسته ها توش یه چیزایی مثل چوب درخت بود ! بابای بچه ها هم پرسید این چیه ؟البته به زبان مالایایی. پیرمرده خیلی خوشحال شد و فکر کرد که بالاخره یه آدم زبون فهم گیرش اومده !!هی توضیح داد ! هی نانازی اینا نفهمیدن !! بعد یه دفه یه دستی به .... بابای بچه ها زد و گفت اینی !!! نانازی که شدیدا دچار غافلگیری شده بود ! فوری برگشت و شروع کرد یه مجله رو ورق زدن (این اوج روشنفکری آدم رو می رسونه ها) ! بابای بچه ها هم سعی کرد سوت زنان رد بشه ! ولی پیرمرده فکر کرد اینا کامل متوجه نشدن ! انگشت اشاره اش رو خم (به حالت نود درجه ) درآورد و گفت اینی، بعد سریع انگشتشو صاف کرد و گفت اینی !! وایییییی خوب نانازی هم تا یه حدی تحمل داره دیگه !!! آی بلند بلند خندید وسط سالن!! حالا شما قیافه بابای بچه ها رو هر طوری که دوست داشتید میتونید متصور بشید !!! چون نانازی در اون لحظه داشت روی زمین غلت می زد و اصلا به صورت این بنده خدا نگاه نمی کرد !!!