چاق سلامتی

نوشته های یه چاقالوی نانازی

چاق سلامتی

نوشته های یه چاقالوی نانازی

سالی که نکوست از بهارش پیداست !!!

الان یه مدتی هست که نانازی میخواد یه پست راجع به سال تحویل 2010 بنویسه ولی این بچه چینتا به سن بلوغ رسیده هی جیغ و ناله میکنه دل و دماغ نانازی رو برده !! یعنی واقعا داشتن شوهر در زندگی یک گربه اینقدر مهم هست که یه هفته ناله کنه و خودش رو به درو دیوار بکوبه !؟ یعنی یه جوری التماس آمیز نگاه میکنه و صدا میکنه که دیگه نانازی به بابای بچه ها گفت این بچه رو ببر توی اطاق خواب و ترتیبش رو بده !! حداقل اینطوری خیالمون راحته که بچه دار نمیشه یا حداقل پدر بچه ها رو میشناسیم !! بعد معلوم نیست چی شد که بابای بچه ها باز از اون نگاهها به نانازی انداخت ...... 

حالا بصورت خلاصه ماجرای تحویل سال رو میگیم بیخودی یه پست دیگه هدر ندیم صرفه جویی بشه در پست. 

بعله از اونجایی که نانازی و بابای بچه ها کلا خارجی هستند و نانازی کاملا بلده ماههای میلادی رو پشت سر هم بگه و تقویمشون هم میلادی هست !! پس سال تحویل میلادی هم باید جشن گرفته میشد و درختی و بند و بساطی به راه انداخته میشد!! بگذریم از اینکه نانازی از حدود دو سه ماه پیش به بابای بچه ها میگفت این دوربین رو ببر تعمیر کنند شب عیدی چارتا دونه عکس بندازیم و بگذریم از اینکه دوربین هنوز همینجا افتاده و کی به کیه اصلا .....   خلاصه اینکه نانازی و بابای بچه ها لباس عیداشون رو پوشیدند و رفتند بوکیت بینتانگ و جلوی تایم اسکوئر که معمولا مردم اونجا جمع میشند و سال نو بازی میکنند و چون برف نمیاد مالزی هی برف شادی تو سر و کله هم خالی میکنند و هی شادیهای کاذب تولید میکنند!! بعدشم دینگ دینگ .... دینگگگگگگ!!! سال تحویل شد و همه جیغ و داد و خوشحالی میکردند بعد ناگهان نانازی احساس کرد تو وطن هست! تو خیابوون کارگر !! داره میره مدرسه !! میدونید چرا!؟! چون یه آقای مهربونی دستش رو تا آرنج کرده بود توی ...ون نانازی و اون حس نوستالوژیکش رو بیدار کرده بود!! بعد نانازی برگشت ببینه که چه خبره که دینگگگگگگگگگگگگ (لطفا چند تا گنجشک و چند تا از این فنرا تصور کنید) !!!! دوستان هندی و اندونزیایی دچار هیجانات عید شدگی شده بودند و بعد از خالی کردن برف شادی قوطی هاش رو به سمت هم پرتاب میکردند و اولیش هم صاف خورد تو سر نانازی!!! ای خراب بشی مالزی که عیدت هم .... یعنی یه هفته بود نانازی دچار عدم تعادل شده بود ! نه اینکه یه ور سرش باد کرده بود اومده بود بالا سنگینی میکرد هی مجبور بود یه وری راه بره !!! تاااااااااااااازه !!! بابای بچه ها میگه فکر میکنی طرف دست زده بهت !! چون شلوغ بوده اینطوری به نظر اومده !! یعنی من فرق دستی که از ...ونم تا حلقم رسیده رو با فشار شلوغی نمیفهمم!؟!؟ آیا چنین است !؟

 

نظرات 6 + ارسال نظر
یه دوست پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 09:03 ق.ظ

تو رو خدا آفریده برای شاد کردن دل مردم..
حیف از این همه استعداد طنز نویسی که تو غربت داره خاک میخوره..
اونقدر بلند بلند خندیدم که نگو..در ضمن فکر کنم طرف اجنبی نبوده ..یعنی اینجورابتکارها و استفاده های بهینه از زمان و مکان!! خاص هم وطنان خودمونه..
خدا کنه همیشه شاد و سلامت باشی

سوگند پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 09:49 ق.ظ http://myfitness.blogfa.com/

یعنی 5 دقیقه نان استاپ خندیدم ، خدا بگم چیکارت کنه نانازی ...
منم معتقدم طرف ایرانی مقیم مالزیه ، حالا ببین !

جریان چینتا و بابای بچه ها به کجا رسید؟

شب تاب پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 04:45 ب.ظ

از یه طرف حسابی خنده ام گرفته بود، از طرف دیگه از تصور اون دست ... حالا این هیچی، به اون قوطی که تو سرت خورده بود فقط میشه خندید. همدردی و اینا جایی نیست. ایشالا که همیشه خوش و خندان باشی نانازی جون

آزاده مامان ماهان پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 06:04 ب.ظ

سلام نانازی جون وای که این چند تا پست که نبودم رو خوندم از خنده نمیتونم بشینم .قضیه توالت من همیشه قبلش چک میکنم تا دچار مشکل نشم ولی اتفاق میافته دیگه
واسه شب جشن هم نظرم اینه که طرف ایرانی بوده حالا چرا این همه بلا سرت اومد
دلم واستون تنگ شده بود میبوسمت

دوست جمعه 18 دی 1388 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام.
من دیشب برای اولین بار اتفاقی وبلاگت رو دیدم. اصلا یادم نیست از تو کدوم وبلاگ اومدم اینجا اما دیدن اسم بوکیت بینگتانگ کافی بود که من عاشق مالزی همه آرشیوت رو بخونم. ساعت 3 نصفه شب کلی بلند خندیدم. مرسی. اگه 20 روز زودتر وبت رو دیده بودم تو مالزی باهات قرار می ذاشتم. برای یه کنفرانسی تا شب عاشورا اونجا بودم.
نمی شه بگی چطوری با اقای همسر ساکن مالزی آشنا شدی؟

دوست عزیز هیچ آدرسی چیزی ازت نداشتم که بیشتر باهات آشنا بشم ! حیف شد که دیدنت رو از دست دادم :(
بابای بچه ها هم ساکن مالزی نیست ! یعنی منظورم اینه که الان هست ها ولی کلا نیست!! ما هم تو ایران همدیگرو دیدیم و بنده ایشون رو به دام بلا انداختم (قال بابای بچه ها )

مالیخولی شنبه 23 دی 1391 ساعت 06:27 ق.ظ http://illusion4h.wordpress.com

هم خندیدم هم گریه م گرفت .... خیلی خوب بود ... من هنوزم که هنوزه وقتی تو مکانهای عمومی هستم مدام دور و برم رو می پام و حواسم به همه جوانب هست .. اثرات روانی مزاحمتهای خیابونی هنوزم تو زندگیم حتی زندگی زناشوییم خودشو نشون میده .... مراقب خودت باش جیگر جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد